یک سه تار نو و بی روپوش در دست داشت و یخه باز و بی هوا راه می امد.از پله های مسجد شاه به عجله پایین امد و از میان بساط خرده ریز فروش هاطسو از لی مردمی که در میان بساط گسترده ی انان ، دنبال چیزهایی که خودشانهم نمی دانستند ، می گشتند ، داشت به زحمت رد می شد.
ظهر آه از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو می گرفت، سلامم توی دهانم بود آهباز خورده فرمایشات شروع شد:-بیا دستت را آب بکش، بدو سر پشت بون حول هی منو بیار.