خلاصه کتاب :
در اواخر جنگ بود که برای نخستین بار در مصر با سوفیا لئونیدز آشنا شدم .
او در یکی از دفاتر وزارت امور خارجه دارای پست مهمی بود . ابتدا با او
برخوردی رسمی و اداری داشتم . اما به زودی دریافتم که به رغم جوانیش ،
لیاقت و کفایت احراز چنان مقامی را دارد ( در آن هنگام فقط بیست و دو سال
داشتم. )
افزون بر ظاهر آرام و بی تکلفش فردی هوشیار ، جدی و خوش برخورد بود . در
برابر شوخی و مزاح احساسی بی تفاوت و رفتاری متین داشت که این برای من
بسیار خوش آیند بود . با هم دوست شدبم . شنونده بسیار خوبی بود . اغلب با
هم شام می خوردیم و به گفتگو می نشستیم .
ابتدا فقط همین احساس را نسبت به او داشتم . اما هنگامی …