به راستی ما هنوز زندگی را دوست میداریم؟ این پرسش را بعضیها – اگر یکسره بی معنی ندانند- دست کم گمراه کننده میدانند. مگر همه زندگی را دوست ندارند؟ و مگر عشق به زندگی انگیزهی همهی اعمال ما نیست؟ اگر زندگی را دوست نمیداشتیم و برای نگهداری و بهبود آن این همه تلاش نمیکردیم، میتوانستیم زنده بمانیم؟ تفاهم میان آنان که چنین میاندیشند و من که چنین پرسشی را مطرح میکنم، با اندکی تلاش، شاید چندان دشوار نباشد.
تفاهم با دیگران ممکن است دشوارتر باشد. منظورم این جا آنهائی هستند که به پرسش من با گونه ای خشم واکنش نشان میدهند. خشمگینانه میپرسند چگونه جرات میکنم به این که زندگی را دوست داریم شک کنم؟ آیا تمامی تمدن ما، شیوه ی زندگی مان، احساس های مذهبی مان و باورهای سیاسی مان، از همین عشق به زندگی ریشه نمیگیرد؟ آیا کسی که چنین چیزی را زیر علامت سوال میبرد بنیاد فرهنگ ما را متزلزل نمیکند؟ رسیدن به تفاهم، با کسی که به خشم میآید بسیار دشوارتر است، چرا که ماهیت خشم همواره مخلوطی از عصبی شدن و حق به جانب بودن است، که هرگونه تفاهمی را دشوار میکند. به انسانی که میرنجد، آسانتر میتوان با کلماتی خردمندانه و دوستانه نزدیک شد، تا به کسی که به خشم میآید. زیرا این یکی رنجشش را با باوری که به حقانیتش دارد میپوشاند. آنهائی که به پرسش آغازین من با خشم واکنش نشان میدهند، اگر بدانند با طرح این پرسش نمیخواهم به کسی حمله کنم، بلکه میخواهم خطری را گوشزد کنم که تنها با طرح چنین پرسشی قابل اجتناب است، شاید بهتر با آن پرسش کنار بیایند.
تردیدی نیست که بدون کمی عشق به زندگی نه هیچ بشری میتواند وجود داشته باشد و نه هیچ فرهنگی. میبینیم انسانهائی که حداقل علاقه به زندگی را از دست میدهند دیوانه میشوند، خودکشی میکنند و یا بدون امیدی به بازگشت، به دام الکل و اعتیاد میافتند. جامعه هائی را هم میشناسیم که چنان از هرگونه عشق به زندگی تهی و از ویرانگری سرشار میشوند که از هم میپاشند و فرومیریزند یا در لبه ی پرتگاه قرار دارند. نمونه اش آزتکها، که قدرتشان در برابر گروه کوچکی از اسپانیائیها چون غبار فروریخت. یا آلمان نازی را بخاطر آوریم که اگر به میل هیتلر پیش میرفت در جریان یک خودکشی همگانی قربانی میشد. ما در دنیای غرب هنوز در حال متلاشی شدن نیستیم، اما به گواهی نشانه های موجود، امکان این حادثه وجود دارد .