نگاه مات و سرگردانش را به صورت جوان و عاشق دخترش دوخته بود و نمی دانست چه پاسخی به او بدهد. دخترک با چشم های آرزومند و زیبایش که نم اشک آن را پوشانده بود،بی صبرانه مادرش را نگاه می کرد و منتظر واکنشی از سوی او بود. دریا که توان دید آن همه التهاب و هیجان را در فرزندانش نداشت و از ته دل نگران او بود،لبخندی ساختگی بر لب آورد و گفت : « هرچی بگی و هر کاری که بخوای برات انجام می دم. به شرطی که اونقدر خودتو اذیت نکنی و اینقدر عذاب نکشی،باشه؟» ماهان چشم های سیاه و نگرانش را به مادرش دوخت و دوباره پرسید : « مامان، میگی چکار کنم؟ عاشقش شدم. از دست این عشق شب و روز ندارم. طاقت و توان ندارم. آرامش ندارم. وای مامان،کمکم کن،کمکم کن. اونقدر نگو که اون سنش زیاده و جای پدرمه؛انقدر سرزنشم نکن که بعدا پشیمون و میشی و افسوس می خوری چرا به دنبال مردی که همسن و سال پدرته رفتی و روی فرصت های دیگه ی زندگیت پا گذاشتی. آخه مامان،منم عاشقم،به کی بگم که عاشقم و بدون اون یک قطره آب خوش از گلوم پایین نمی ره، می فهمی مامان؟ می فهمی یا نه؟» دریا آغوش گشود و با مهری مادرانه او را در بغل گرفت. گیوسان سیاه و صافش را نوازش کرد و گفت : « ماهان جان،من کاملا احساس تو را درک می کنم. می دونم که هرچی نصیحتت کنم و راه و چاه را نشونت بدم بی فایدست. اما عزیزم دست کم صبر کن تا اونم به تو اظهار عشقی بکنه؛اجازه بده تا مردی که تو اینهمه دوستش داری و عاشقش شدی،پا جلو بگذاره و حرفی بزنه.» ماهان خود را از آغوش مادر بیرون کشید و با حرارت و هیجان گفت : « اونم منو دوست داره،من مطمئنم،از نگاهش می فهمم،از برخوردش،از طرز حرف زدن و حرکاتش می فهمم که منو دوست داره.» دریا به فکر فرو رفت. دخترش ماهان ۲۲ ساله بود و دریا هنگامی که فقط ۲۰ سال داشت او را به دنیا آورده بود. ماهان ثمره ی عشق عمیق و شیرین او با شوهرش بود. شوهری که فقط ۳ سال با دریا زندگی کرد و پس از یک دوره بیماری طولانی و وحشتناک او و تنها دخترش را که در آن زمان دو ساله بود. برای همیشه تنها گذاشت. دریا از زمان فوت شوهرش تمام هم و غم خود را برای بزرگ کردن و تربیت دخترش به کار برده بود. تنها مونس و همدم شب های تنهایی و روزهای پرخاطره اش ماهان بود و بس. پس از فوت مازیار،پدر ماهان،ایران خانم دست از زندگی خود شست و برای کمک و یاری دخترش،نزد دریا آمد و با جان و دل پذیرای نگهداری نوه اش شد. مرگ شوهر جوان و عاشق دخترش ضربه ی سختی برای او و پدر دریا بود. خانواده ی مازیار هم پس از مرگ پسرشان هرآنچه از دستشان برمی آمد برای راحتی و رفاه دریا و ماهان انجام دادند و از هیچ کمکی دریغ نکردند. خاطره ی مرگ مازیار بعد از ۲۰ سال هنوز برای دریا غم انگیز بود. دریا عاشق مازیار بود و غم از دست دادن او تمام زندگی و رؤیاهای زن جوان را به تباهی کشاند. بعد از دست دادن مازیار ، تا یک سال دریا از خانه بیرون نرفت. کیج و منگ بود و هنوز باور نداشت که باید باقی عمرش را بدون وجود شوهرش سپری کند. پس از گذشت یک سال کمی به خود آمد و فهمید که به خاطر فرزندش هم که شده ناچار به ادامه ی زندگی و مبارزه با تنهاییها و خاطرات تلخ گذشته است. وجود مادرش ایران خانم،موهبت بزرگی بود که در هر موردی یاری و کمکش می کرد دخترش هرچه بزرگتر می شد. شیرین تر و شیرین زبان تر می شد و به زندگی بی رنگ و حال مادرش ، رنگ و حال می بخشید. دریا بنا بر سفارش و اصرار مادرش به دانگاه راه یافت و حسابداری خواند و بعد از گذراندن دوره ی لیسانس مشغول به کار شد. او به خاطر ظاهری زیبا و رفتار قشنگی که داشت چه در دانشگاه وچه در محیط کارش خواستاران زیادی پیدا کرد اما به تمام آنها جواب رد داد و همه ی مهر و عشق خود را نثار دخترش کرد و آنچه در توانش بود بی دریغ برای راحتی و خوشبختی بیشتر او به کار برد. گویی هرگز جوان و سرزنده نبوده و هیچ گونه غریزه و تمایلی در وجودش نیست. گویی تنها هدف و رسالت زندگیش این بوده که تمام قلب و وجودش را نثار دخترش کند و در راه خوشبختی و نیک بختی او قدم بردارد. در محیط کارش بسیار جدی و مرتب بود. شرکتی که در آن کار می کرد،یکی از شرکت های بزرگ پیمانکاری بود و دریا توانسته بود در مدت ۱۵ سالی که در آ«جا کار می کرد اعتماد و احترام تمام کرکنان شرکت را اعم از رؤسای شرکت تا دیگر مهندسان و کارمندان را به خود جلب کند و از وجهه ی خاصی برخوردار گردد.